زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

بازی حدس بزن من چی ام؟

یکی دیگه از بازی های مورد علاقه ی زکریاست به این ترتیب که هروقت یه جعبه شرینی یا کیک توی خونه ی ما خریداری میشه تا هفته ها با جعبه اش این بازی رو انجام میدیم. مقداری اشیاء ریز رو توی جعبه می ریزیم و روی درب جعبه به اندازه ای که دست کوچولویی جا بشه سوراخ درست می کنیم. توی خونه می گردیم و وسایل ریز رو انتخاب می کنیم هر سری زکریا بدون اینکه ببینه ما چی رو توی جعبه ریختیم بازی رو شروع می کنیم زکریا دستای کوچولوشو داخل جعبه می بره و هر شی رو لمس میکنه و حدس میزنه که چیه؟ بعد همون شی رو بیرون میاره و نگاهش میکنه ببینه آیا درست حدس زده؟ این بازی سرشار از هیجانه برای یه بچه ی سه سال و چهارماهه گاهی از شدت ه...
26 آذر 1393

بازی : بشنو و بگرد

یکی از بازی های مورد علاقه ی زکریا این روزها بازی بشنو و بگرده! نمی دونم این بازی اسمش همینه یا نه ولی ما براش این اسمو گذاشتیم. بازی اینجوریه که یه چیزی مثل یه اسباب بازی یا هرچیزی رو جایی مخفی می کنیم جای اونو زکریا نمی دونه. بعد با زدن روی طبل زکریا رو راهنمایی می کنم که به چه مسیری بره تا برسه به اون وسیله که مخفیش کردم.  اگه بلند به طبل بکوبم یعنی نزدیک شده و اگه یواش بکوبم یعنی داره مسیر رو اشتباه میره و باید یه مسیر دیگه رو برای رسیدن به شی مخفی شده انتخاب کنه. این بازی به ظاهر ساده مدت ها ما رو سرگرم می کنه و زکریا با هیجان و اشتیاق این بازی رو انجام میده. ما یه جعبه دستمال کاغذی رو مخفی می کردیم. ...
26 آذر 1393

ثبت چند لحظه زندگی...

- صبح ها که از خواب بیدار میشم به گلدون هام بلند سلام می کنم. دیروز زکر یا از خواب بیدار شد و اومد ایستاد وسط حال و با صدای خیلی بلند که من اولش تکون خوردم گفت: سلام گلدونای قشنگ مامانمممممممممممممممم!  - هوا ابری بود و به همین واسطه خونه نسبت به روزای دیگه کمی تاریک تر شده بود. زکریا اومد کنارم و گفت: مامانی مگه الان صبح نیست؟ گفتم: چرا عزیزم. گفت: چرا خوشید خاموم کم صبح شده؟ - داشت با کیسه بکسش تمرین می کرد ولی نه مثل هر روز! مکث های طولانی بین هر ضربه ای که میزد توجهم رو جلب کرد. ازش پرسیدم چرا اینجوری مشت میزنی؟ گفت: مامانی من هه دونه (یه دونه) مشت می زنم چرا زیاد تکون می خوره باهد...
26 آذر 1393

زکریا در کابین خلبان

ایستاده بود وسط راهروی هواپیما! مهماندار خانوم اومد جلو و گفت: خانوم لطفا بچه تونو بزارید روی صندلیش. زکریا آروم و با کمی کم رویی گفت: من نمیشینم! مهماندار کنارش زانو زد و نشست و پرسید: چرا کوچولو؟ گفت: می خوام خلبان رو ببینم! مهماندار لبخندی زد و گفت برو بشین تا برم از خلبان اجازه بگیرم باشه! و رفت. ... ولی زکریا همچنان منتظر ایستاده بود. مهماندار آقا اومد جلو و گفت: چرا نمی شینی پسر کوچولو؟ گفتم: منتظره خلبان رو ببینه!!!!!!!! هر کاری میکنم راضی نمیشه بشینه. مهماندار که گویی مهربون تر بود گفت: بیا بریم پیش خلبان  و زکریا رو بغل کرد و برد داخل کابین. بعد از حدود ده دقیقه برگشت. چشمهاش از خوشحالی چنان ...
26 آذر 1393

بهارِ پاییزی

میان همهمه ی برگهای خشک پاییزی ما  هنوز از بهار لبریزیم . . . به که گویم که تو منزلگه چشمان منی / به که گویم که تو گرمای دستان منی گرچه پاییز نشد همدم و همسایه ی من / به که گویم که تو باران زمستان منی . . . تو آن فرشته ای که وقتی در فصل پاییز راه می روی برگ درختان انتظارمی کشند زود تر از دیگری پاهایت را بوسه بزنند . . . دوباره پاییز اما نه ((فصل خزان)) زرد! دوباره پاییز اما نه فصل اندوه و درد! دوباره پاییز فصل زیبای سادگی دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی . . .   ...
12 آذر 1393

یه روز سرد ولی دلچسب

صبح جمعه بود و زکریا مثل همیشه خوشحال از اینکه بالاخره جمعه رسیده و صبح که از خواب پا میشه باباجون خونه س تا باهاش بازی کنه ولی اون روز بابا یه امتحان خیلی سخت رو باید برای شنبه میخوند و حسابی سرش شلوغ بود و اصلا نمی تونست با زکریا بازی کنه! من هم هرکاری به ذهنم می رسید انجام میدادم تا بالاخره رضایت بده و از اتاق باباجون بیاد بیرون تا بزاره بابا به درس هاش برسه ولی بی فایده بود. تنها پارک رفتن بود که راضیش میکرد ولی هوا سرد بود! چاره ای نداشتم اون موقع صبح هیچ قصربادی سرپوشیده ای باز نبود! بالاخره تصمیمم رو گرفتم و با زکریا راهی پارک شدیم . فقط یه پارک رو می شناختم که وسایل بازیش توی قسمت آفتاب قرار داشت و برای بازی توی صبح مناسب تر...
9 آذر 1393

آموزش اعضای بدن در قالب کاردستی

دنباله درس دوم کلاس زبان اینبار زکریا باید برای تیچر یه عروسک درست می کرد تا دوباره اعضای صورت به اضافه ی دست و پا رو تمرین کنند: اینبار arms  و leg هم اضافه شد. با هم وسایل روآماده کردیم و دوباره رفتیم سراغ جعبه ی دور نریختنی ها وسایل مورد نیاز را یکی یکی برای زکریا می گویم و او سعی می کند پیدا کند   قراره یه آدمک بسازیم با دو تا چوب بستنی ولی ما چوب بستنی نداشتیم بجاش از دوتا چاقوی پلاستیکی که داشتیم استفاده کردیم همه ی وسایل مورد نیاز حاضر شد اون گردنبند گردنش یعنی مرور تمام خاطرات نوزادی زکریا. وقتی رفت تا گلو (به قول خودش گولو : چسب) رو بیاره اونو میون کمد کتابخونه پیدا کرده بود ...
2 آذر 1393
12726 6 17 ادامه مطلب
1